خوانسار، بهشت پنهان زاگرس، با باغ سرچشمهٔ جوشان، گلستانکوه رنگارنگ، غار دامنهٔ اسرارآمیز، پل ساسانی تاریخی، کوچهباغهای عطرآگین و تونل سبزِ افسانهای، طبیعت و تاریخ را در آغوشی سرسبز به هم پیوند میزند و هر بازدیدکننده را مجذوب خود میکند.
خوانسار، نگینی سبز در دامان زاگرس، جایی که طبیعت با دستان سخاوتمندش، بهشت کوچکی آفریده است. شهری که در بهار با دریایی از لالههای واژگون سرخوش میشود، در تابستان خنکای چشمهها و کوچهباغهایش پناهگاه عاشقان طبیعت است، پاییزش هزاررنگ میشود و زمستانش با برفِ نرم، سکوتِ عارفانهای به کوهستان هدیه میدهد. اینجا سوغاتش فقط عسلِ وحشی و گلگاوزبان نیست؛ سوغات واقعی خوانسار، آرامشی است که در سینهات جا میگذارد و تا سالها با تو میماند. بیا با من قدم به این سرزمینِ سبز بگذاریم، جایی که هر گوشهاش قصهای دارد برای گفتن.
پارک جنگلی سرچشمه
وقتی پایت را در پارک جنگلی سرچشمه میگذاری، انگار زمان ایستاده است. چشمهای زلال از دل کوه بیرون میزند و در میان درختان کهنسال چنار و گردو میپیچد، مثل شالیزی که بر شانهی عروس افتاده باشد. صدای آب چنان نرم است که دلت میخواهد ساعتها بنشینی و فقط گوش کنی. طبیعت شهر خوانسار در این پارک، خودش را تمام و کمال نشان میدهد؛ سایههای خنک، بوی خاک نمخورده و پرندگانی که انگار برای تو آواز میخوانند. من آن روز زیر یکی از همان چنارهای صدساله نشستم، چشمه روبهرویم میرقصید و نسیمی میآمد که بوی نعناع و پونه داشت. اینجا، طبیعتگردی خوانسار معنای واقعی پیدا میکند؛ جایی که دیگر تو تماشاگر طبیعت نیستی، بخشی از آن میشوی.
دشت لالههای واژگون منطقه گلستانکوه
بهار که میرسد، گلستانکوه خوانسار لباس عروس به تن میکند. دشتی وسیع که هزاران لالهی واژگون، سرخ و نارنجی و زرد، سر به زیر انداختهاند و انگار برای زمین گریه میکنند. میگویند این لالهها اشک فرشتگانند که بر کوه ریختهاند. من وقتی وسط این دشت ایستادم، باد ملایمی گلها را نوازش میکرد و آنها مثل موج دریا تکان میخوردند. طبیعت بهار خوانسار در این لحظه، زیباترین نقاشی خداست. آفتاب میتابید، زنبورها دور گلها میچرخیدند و من، تنها یک مسافر کوچک، در برابر این عظمت زانو زدم. طبیعت گلستان کوه خوانسار چیزی نیست که با چشم ببینی و فراموش کنی؛ این زیبایی تا آخر عمر در دلت لانه میکند.
در دل کوههای خوانسار، جایی که آسمان با زمین نجوا میکند، دشتی گسترده در روستای درّهبید، هر بهار با عطر گلهای زردش نفسها را میرباید. گویی زمین، پس از خواب زمستانی، جامهای از طلای زنده بر تن کرده و در سکوت صبحها، با نسیمهای آرام، برگهایش را به رقص درمیآورد. هر گل، چراغی است روشنشده از شوق دیدار با خورشید؛ هر ساقه، نوایی از عشق پنهانِ طبیعت به جاودانگی. راههای خاکیِ درّهبید، میان این دشت زرد، گویی بر خطوط کف دست مادری مهربان کشیده شدهاند و هر گام بر آن، خاطرهای از زیباییهای فراموششده را زنده میکند. در اینجا، زمان نفس میکشد و چشم، از سرسبزی و زردی بیکران، سیر نمیشود.
غار دامنه
غار دامنه مثل دهانی است که کوه برای گفتن رازهایش باز کرده. وقتی واردش میشوی، خنکی غار تنت را میلرزاند و تاریکی، تو را به خودش میسپارد. استالاکتیتها از سقف آویزانند، مثل شمشیرهای یخی که زمان آنها را متوقف کرده است. قطرههای آب هر چند ثانیه یکبار میچکند و صدایشان در سکوت غار میپیچد؛ انگار کوه دارد ضربان قلبش را به تو نشان میدهد. من با چراغقوه در دست، قدم به قدم جلو رفتم و هر لحظه منتظر بودم دیوارها سخن بگویند. اینجا دیگر طبیعتگردی نیست؛ سفری است به درون زمین، به جایی که میلیونها سال پیش از من و تو بوده و بعد از ما هم خواهد بود.
پل ساسانی
پل ساسانی هنوز روی رودخانهی قلمسیاه ایستاده، مثل پیرمردی که هزار و چهارصد سال پیش را به یاد دارد. سنگهایش آنقدر محکم چیده شدهاند که انگار زمان هم جرأت نکرده تکانشان بدهد. من روی پل ایستادم، آب زیر پایم میخروشید و صدای برخورد سنگها با هم، موسیقیِ وحشی رودخانه بود. اطراف پل، درختان بید مجنون شاخههایشان را در آب فرو برده بودند و باد آنها را تکان میداد. اینجا تاریخ و طبیعت دست در دست هم دادهاند؛ یک طرف سنگهای ساسانی و یک طرف سبزیِ بیپایان خوانسار. لحظهای که روی پل بودم، احساس کردم زمان برگشته به عقب و من در دورهی ساسانیان، کنار کاروانیان ایستادهام.
تونل سبز
تونل سبز خوانسار، مسیری است که درختان چنار و صنوبر برای عاشقان ساختهاند. شاخهها آنقدر به هم تنیدهاند که نور خورشید مثل تکههای طلای آبشده از میانشان میریزد. من زیر این تونل قدم زدم، برگها بالای سرم سقفِ زندهای ساخته بودند و نسیم، صدای خشخششان را مثل آواز لالایی میخواند. طبیعت تابستان خوانسار در این تونل، خنکی و سایه را با هم به تو هدیه میدهد. عطر گلهای وحشی در هوا پیچیده بود و پروانهها دورم میچرخیدند. اینجا دیگر جاده نیست؛ راهرویی است به سوی آرامش مطلق، جایی که دلت میخواهد تا ابد راه بروی و هیچگاه به آخر نرسی.
چشمه مرزن گشت .
چشمه مرزن گشت مثل معجزهای است که از دل کوه بیرون زده. آب آنقدر زلال است که سنگهای تهِ چشمه را میبینی و آنقدر سرد که وقتی دستت را فرو میبری، انگشتانت بیحس میشود. اطراف چشمه، سبزهزارهایی است که گوسفندان در آن میچرند و صدای زنگولههایشان در هوا میپیچد. من کنار چشمه نشستم، آب نوشیدم و احساس کردم تمام خستگی سفر از تنم بیرون رفت. طبیعت تایستان خوانسار (اشتباه لپی: تابستان) در این چشمه، خودش را با تمام خنکی و طراوتش نشان میدهد. آفتاب بالای سرم بود، اما سایهی درختان و خنکی آب، مرا در بهشتی زمینی نگه داشته بودند.
کوچهباغهای خوانسار
کوچهباغهای خوانسار، پیچ در پیچ و پر از سایه و عطر گلاب هستند. دیوارهای خشتی، درختان انار و انجیر و گلهای محمدی که از پشت دیوارها سر بیرون آوردهاند. من در یکی از این کوچهها قدم زدم، صدای آب جویبار کنار پایم بود و بوی گلهای یاس دیوانهام کرده بود. طبیعت پاییز خوانسار در این کوچهباغها رنگ دیگری دارد؛ برگهای زرد و نارنجی که روی زمین ریختهاند و با هر قدم، صدای خشخش عاشقانهای میدهند. اینجا زمان کند میشود، انگار خدا خواسته یک گوشه از بهشت را همینجا، در خوانسار، برای ما نگه دارد. من تا آخر کوچه رفتم و برگشتم، اما دلم هنوز آنجا مانده، در میان آن همه سبزی و عطر و خاطره.
خوانسار فقط یک شهر نیست؛ حالِ خوب است، شعر است، عاشقانهای است که طبیعت برای ما نوشته و ما فقط باید برویم و بخوانیمش. هر فصلش قصهی خودش را دارد و هر گوشهاش، یک تکه از بهشت. اگر یک بار رفتی، تا آخر عمر دلت آنجا میماند، در دشت لالهها، زیر تونل سبز، کنار چشمههای زلال و در کوچهباغهای پر از عطر گلاب. خوانسار، یعنی عشقِ بیپایان به طبیعت.
طبیعت زمستان خوانسار
زمستان که به خوانسار میرسد، انگار خداوند قلمِ سفیدش را برمیدارد و تمام شهر را با یک نفس، سپید میکند. برف آرام و بیصدا میبارد؛ نه آنقدر سنگین که اذیت کند، نه آنقدر کم که دلتنگ شوی. فقط به اندازهای که کوهها، کوچهباغها و سقفِ خانههای خشتی را با پتویِ نرمش بپوشاند. طبیعت زمستان خوانسار، ساکتترین و در عین حال پرحرفترین فصلِ این سرزمین است. من یک صبحِ زود، وقتی هنوز هیچ پایی جز پای خودم روی برف نبود، از خانه بیرون زدم. هوا آنقدر پاک بود که نفس کشیدنش مستت میکرد. دودِ بخاریها از پشت بامها بالا میرفت و با ابرهای خاکستری در هم میآمیخت؛ انگار آسمان و زمین با هم دست داده بودند تا این سکوتِ عاشقانه را کامل کنند.
به سمت گلستانکوه رفتم. آنجا که بهار لالههای واژگون دارد، حالا پوشیده از برف بود؛ تپهها سفید و نرم، مثل تکههای پنبهای که خدا از بهشت ریخته باشد. درختان چنار و گردوی پارک سرچشمه، شاخههایشان زیر وزن برف خم شده بودند و هر از گاهی، با یک نسیمِ ریز، تودههای برف میریخت و صدای «شُر شُر»شان در سکوتِ کوهستان میپیچید. چشمه هنوز میجوشید؛ بخارش در سرما بالا میرفت و مثل روحی سفید در هوا میرقصید. کنار چشمه ایستادم، دستم را در آب سرد فرو بردم و بعد به برفِ گرمِ کنارش زدم؛ تضادِ این سرد و گرم، تمام وجودم را بیدار کرد.
کوچهباغها هم در زمستان قصهی دیگری دارند. دیوارهای خشتی با کلاهِ برفی، درختان انار و انجیر که میوههایشان مدتهاست چیده شده اما شاخههای لختشان زیر برف، مثل مجسمههای نقرهای ایستادهاند. صدای جیرجیرک خاموش است، فقط صدای قدمهای توست که روی برف مینشیند و ردِ پایت را برای لحظهای جاودانه میکند. من در یکی از همان کوچهها، زیر بارِ ریزِ برف ایستادم؛ دانههای برف روی شالِ پشمیام مینشستند و آب میشدند، مثل اشکِ شوق. بوی هیزمِ تر از خانهها بلند بود و دودِ سفید از دودکشها، انگار دعوتنامهای بود برای گرم شدن کنار کرسی و خوردن یک استکان چایِ آتشی با عسلِ خوانسار
غروبِ زمستان خوانسار را هیچجا ندیدهام. خورشید پشت کوهِ گلستانکوه کمکم پایین میرود و نورِ نارنجیاش روی برفها میافتد؛ ناگهان تمام دشت صورتی و طلایی میشود. آسمان صاف است و ستارهها زودتر از همیشه میآیند بیرون، انگار دلشان برای این سکوتِ سپید تنگ شده. من تا شب همانجا ماندم، زیر آسمانِ پرستارهی خوانسار، با قلبی که از آرامش لبریز بود. طبیعت زمستان خوانسار به تو یاد میدهد که زیبایی همیشه در رنگ و صدا نیست؛ گاهی در سفیدیِ بیانتها و سکوتی است که فقط عاشقان میفهمندش.
خوانسار در زمستان، نه سرد است و نه غریب؛ گرمِ آغوشِ مردمانش، گرمِ عسلِ داغ و چایِ کنارِ بخاری، گرمِ خاطرهای که تا آخر عمر با تو میماند. اگر یک بار زمستانِ خوانسار را دیدی، دیگر هیچ زمستانی در هیچ جای دنیا برایت کافی نخواهد بود.